مامور سرشماری: سلام، خوبی مادرجان؟ تو خونه چند نفرید؟ شناسنامه
هاشونو بیار برا سرشماری..
پیرزن لای در را بیشتر باز می کنه، سر و گردنش را
بیرون میده و به سر و ته کوچه نگاهی میندازه، بعد با چشم پر از اشک میگه :
این خونه رو بزار برا
فردا سرشماری کن پسرم. میشه؟!
مامور: مادر آخه چه فرقی
داره.فردا هم مثل امروز.فردا کم و زیاد میشید؟
مادر: آره، شایدم
شدیم.پسرم 31 ساله رفته برنگشته. شاید تا فردا بیاد بشیم 2 نفر...
کلید خونشو داد به مغازه ی سرکوچه.
مغازه دار میگفت: بیست و نه ساله هر وقت میره از خونه بیرون کلیدشو
میده به من میگه شاید پسرم وقتی بر میگرده من نباشم کلید رو بده بره استراحت کنه،
" آخه تازه از راه رسیده خسته اس"...
بیست
و نه ساله بچش توی کانال کمیل رفته و برنگشته...
درود برآنهایی که قامت راست کردند تا قامت ما
خم نشود و به نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم